خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت....ساعتی چند گذشت...
گل چه زیبا شده بود،دست بی رحمی نزدیک آمد
گل سراسیمه ز وحشت افسرد...
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید...
صبح فردا که رسید...خار با شبنمی از خواب پرید...
گل صمیمانه به او گفت سلام !
گل اگر خار نداشت...دل اگر بی غم بود....
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود
زندگی،عـشـق،اسـارت،قهروآشتی ، همه بی معنا بود...
زندگی با همه ی وسعت خویش
محفل ساکت و غم خوردن نیست
حاصلش تن به غذا دادن و افسردن نیست
اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطرلطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار ، همه همسایه ی دیوار به دیوار همند