دل نوشته ها

رنج و فولاد

۶ نظر


*بعد از انتشار این پستم و استقبال شما،بیشتر تشویق شدم و چندتا از این داستان های قشنگ پیدا کردم. یکی از این داستان ها  که خودمم خیلی دوسش داشتم اینه:

.

.

.

آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور ، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.سال ها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد ، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد.حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.

یک روز عصر،دوستی به دیدنش آمد و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: ((واقعا عجیب است.درست بعد از این که تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی،زندگی ات بدتر شده، نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده.))

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:

"در این کارگاه،فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می دانی چه طور این کار را می کنم؟ اول تکه ی فولاد را به اندازه ی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود.بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم، تا این که فولاد،شکلی را بگیرد که می خواهم.بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست."

آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد:" گاهی فولادی که به دستم می رسد، نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد.حرارت، ضربان پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. می دانم که این فولاد، هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:" می دانم خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد.ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته ام، و گاهی به شدت احساس سرما می کنم.انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است : خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم.با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن."

۲ ۰

قیاس خوشبختی و بدبختی

۵ نظر


نوشته ای بسیار زیبا از کتاب

"کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما..."

 

در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدختی فقط قیاس یک حالت با

 حالتی دیگر است.تنها کسی که حد الای بدبختی را شناخته

 باشد، میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.میبایست

انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.

پس زندگی کنید و خوشبخت باشید. هرگز فراموش نکنید که تا روزی

که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکارکند،همه ی شناخت 

انسان در دو کلمه خلاصه میشود:انتظار کشیدن و امیدوار بودن..... 

 

 

۴ ۰

کاش...

۶ نظر

کاش تا دل میگرفت و میشکست

دوست می آمد کنارش می نشست!

کاش میشد روی هر رنگین کمان

مینوشتم مهربان با من بمان!!!

کاش میشد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

کاش میشد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش میشد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

در میان غصه ها پنهان شوند

کاش میشد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود...

کاش میشد زندگی تکرار داشت

لااقل تکرار را یکبار داشت...

ساعتم برعکس میچرخید و من

بر تنم میشد گشاد این پیرهن

آن دبستان، کودکی ، سرمشقِ آب...

پای مادر هم برایم جای ِ خواب...

خود برون میکردم از دلواپسی

دل نمیدادم به دست هرکسی

عمر هستی، خوب و بد بسیار نیست....

حیف هرگز قابل تکرار نیست...

 

۴ ۰

بخونید خیلی قشنگه

۵ نظر

این محشره حتما بخونید....

(یکی از قشنگ ترین پست های دنیا)

.

.

.

مردی به نام اِستیو جابز، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی، به شرکتی رفت.مدیر شرکت، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود:

شما در یک شب بسیار سرد و طوفانی، در جاده ای خلوت رانندگی می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس این پا و آن پا میکنند و در آن باد و باران و طوفان چشم به راه کمک هستد.

یکی از آن ها پیرزن بیماری است که اگر هرچه زودتر کمکی به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.

دومین نفر، صمیمی ترین دوست شماست که حتی یک بار شما را از مرگ نجات داده است و

نفر سوم، عشق شماست!

اما خودروی شما فقط یک جای خالی دارد.شما از میان این سه نفر کدام یک را سوار می کنید؟

پیرزن؟

دوستتون؟

عشقتون؟

جوابی که استیو نوشت ، باعث شد از میان صدها متقاضی، به استخدام شرکت در آید.

پاسخ  او این بود:

من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست صمیمی ام تا پیرزن بیمار را به بیمارستان برساند و با عشقم در ایستگاه منتظر میمانم شاید اتوبوس آمد.

۴ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان